بشر موجودی منطقی نیست. موجودی است منطق تراش. به هر کار دست زد و به هرچه عادت کرد، سعی می‌کند برای آن دلیلی بتراشد و عذر و بهانه‌ای بیاورد.

زن برگشت و [از صندلی جلو تاکسی] ما رو نگاه کرد. چشمان سیاه درشتش، توی صورت رنگ پریده‌اش، برجسته و تأثیر کننده بود. گفت:
«- آخه آقاجون، قربونت برم، من باید ده سرو نون بدم. اگه بدونی چقدر را رفته‌م. اگه الآن جورابمو دربیارم می‌بینی پام به چه روزی افتاده.»
حالا دیگر در این چشم‌ها به جای بیماری و هرزگی و ولنگاری، ترس و اندیشه و مسئولیت موج می‌زد. لب‌هایش بی‌رنگ‌تر از همه صورتش بود.
همسایه من گفت:
«- مقصودم کساتی بازار بود.»
از سر کوچه که رد شدیم، زن داد زد:
«- آخ، نگه‌دار، دیدی چی‌کار کردی.» راننده گفت:
«- همه‌ش ده قدمه.» بعد پوزش‌خواهانه افزود:
«- می‌خوای بیام عقب...»
زن پیاده شد و دست در جیب کرد. من گفتم:
«- شما برو، نمی‌خواد بدی. آقا برو ...»
راننده مرا مات مات نگاه کرد. به‌ش گفتم:
«- من می‌دم.» و با سر اشاره کردم:
«- برو!»
آن‌که کنار من نشسته بود، گفت:
«- خانم برو، این آقا حساب می‌کنه.»
زن مرا نگاه کرد و گفت:
«- خدا به جوونیت رحم کنه. خدا بچه‌هاتو به‌ت ببخشه.»
در بسته شد. تاکسی راه افتاد. یکی از مسافرها گفت:
«- حالا می‌ره همشو تریاک می‌کشه.» گفتم:
«- نه بابا. تریاکی نیس.» راننده و مسافر با هم گفتند:
«- چرا، هس.» گفتم:
«- دس‌کم ریختش به تریاکی‌ها نمی‌رفت.»
تاکسی ایستاد و ما که داشتیم پیاده می‌شدیم، آن‌که کنار نشسته بود، خندید و گفت:
«- آره، چشمای قشنگی داشت.»

یادداشت‌های شهر شلوغ / فریدون تنکابنی